منم ی بازنده ام بوکوفسکی.
همه چی خوب پیش می رفت تا زمانی که کلمه "مدال" رو دیدم. بازم می گم. من قربانی دوران شدم.زمانی که دنیا از ی عطسه گریخته بود.
با همه ی اینها من هنوز هم زمان رو دست کم می گیرم. دفترچه هامو همه جا پخش می کنم و با اینکه کشیدن ی خط صاف هم سخته ، نقاشی می کشم. با خودم می گم تو چجور گرافیک دیزاینری هستی که حتی نمیتونی روی کاغذ طرح بکشی؟ همه چیز دوباره توی هم میپیچه و میچرخه و میچرخه و خودم و با هایپ خفه می کنم. از خریت های محض نوجوانی راضی ام.اگر خریت نکنم و تا ابدیتی که دروغه و پایانش نزدیکه سعی کنم منطقی باشم ، "رشد" معنای واقعیشو از دست میده. حس بوکوفسکی رو دارم وقتی داشت با الهام گرفتن از زندگی فلاکت بار خودش هزار پیشه رو می نوشت. بازنده ی واقعی بودن. مشکلی نیست.